بعضی اوقات خود ما مردان را به زنا سوق می دهیم ، متوجه نمی شویم چه می گوییم و چه چیزی را سرزنش می کنیم. فقط یک کلمه غلط می تواند باارزش ترین چیز زندگی را از بین ببرد و یک خلا را در روح ما بگذارد و کاملاً تنها.
یک خانواده بود ، خوشحال و صمیمی. شوهر به عنوان مدیر در یک بنگاه اقتصادی مرفه کار می کرد و همسرش به بچه داری و خانه داری مشغول بود. در این خانواده همه چیز آرام بود ، اما تا زمانی که شوهر دختر را به عنوان منشی خود پذیرفت.
دختر بدون توصیف ، لاغر ، کوتاه قد ، با کوتاهی مو و حتی کمی شبیه پسر بود. او رئیس را به خاطر خصوصیات حرفه ای خود دوست داشت. بنابراین آنها در هماهنگی کامل کار کردند ، تا اینکه منشی همسر این رئیس را دید.
بلافاصله حسادت در روح او مستقر شد و زن را از درون خورد. او هر ساعت با شوهرش در محل کارش تماس می گرفت ، سعی می کرد او را به خیانت محکوم کند ، عصرها وقتی به خانه برمی گشت او را میخکوب می کرد. او هر روز صحنه های حسادت او را می چرخاند و توجه او را به این منشی مستعد توصیف جلب کرد.
چند هفته گذشت و مرد به دستیار خود علاقه مند شد. او تعجب کرد که چرا همسرش نسبت به این دختر زیبا و متواضع نسبت به او حسادت می کند. علاقه مند شد و عاشق شد. بله ، او آنقدر عاشق شد که نمی توانست بدون او زندگی کند. چند ماه بعد ، سرآشپز به دختر بلیط ایتالیا داد (در قالب جایزه ای برای کار خوب). منشی با خوشحالی کنار خودش بود ، چمدانش را بست و به استراحت رفت.
یک روز عصر ، هنگام لباس پوشیدن در اتاق هتل لوکس خود ، صدای کوبیدن در را شنید. رئیس او با یک دسته گل عظیم گل رز قرمز در آستانه ایستاد. آنها با هم از ایتالیا بازگشتند و دو هفته بعد ازدواج کردند.
در این داستان همسر خودش شوهرش را به آغوش زن دیگری سوق داد. حسادت با او شوخی بیرحمانه ای بازی کرد و مانند یک دشمن موذی عمل کرد. اگر زن باهوش تر بود ، توجه شوهرش را به خود جلب می کرد ، نه به منشی.
عشق یک میدان نبرد است! در یک رابطه موفق ، شما نمی توانید بدون استراتژی کار کنید ، به خصوص اگر از خارج احساس خطر می کنید. اما بهتر است این احساس منفی را از همان ابتدا سرکوب کنید.
حسادت در خانواده جایی ندارد. اما ایمان جز component ضروری سعادت خانواده است.