یافتن وقت و مطالعه با فرزندان وظیفه والدین است. چه بخوانیم؟ داستان هایی در مورد احساسات خوب و کارهای خوب مردم مفید خواهد بود. این در آثار V. Astafiev "مادربزرگ با تمشک" و "توت فرنگی" و Y. Yakovlev "پسر با اسکیت" ارائه شده است.
پاسخگویی خوب است
یک فرد دلسوز نمی تواند از کنار فرد رنج دیده بگذرد ، نمی تواند کمک کند اما شادی را فراهم می کند ، نمی تواند بیمار را بدون مراقبت رها کند. به سادگی لازم است که در این باره به کودک بگویید. در غیر این صورت ، او از کجا می داند که کمک به مردم خوب است؟
مادربزرگ با تمشک
ویکتور آستافیف داستان "مادربزرگ با تمشک" درباره پسرانی که به یک زن مسن کمک کردند شادی پیدا کند.
یک قطار در راه آهن متوقف شد و مزارع توت شروع به پر کردن کالسکه کرد. در میان بچه ها یک پیرزن بود که خیلی سریع تقریباً روی پله بالا رفت. اما به طور غیر منتظره ، توت از tuyeska او افتاد ، و به زودی تقریبا خالی شد.
او فریاد زد که آنها را جمع خواهد کرد ، اما قطار از قبل شروع شده بود. در کالسکه مدتها هنوز در وضعیت ناامید کننده ای به سر می برد ، لبانش از لرزیدن باز نمی ایستادند ، دستهای خسته اش می لرزیدند. دانش آموزان جای خود را به او دادند. او یک بار خوشحال بود ، زیرا سریعترین انتخاب توت بود و یک ترانه سرا سرگرم کننده بود. و اکنون در سبد او خالی است - در روح او خالی است. بچه ها قبلاً به او کمک کردند تا توت ها را به کالسکه بیاورد ، اما او حاضر نشد. یکی از مسافران او را ناجور صدا کرد. او بسیار آزرده شد. و ناگهان یک مرد کمی با بچه ها نجوا کرد ، سبد مادربزرگ را بیرون آورد و مشتی تمشک ، که بچه ها از هر ظرف خود برداشتند ، مشت در آن جمع کرد. در ابتدا مادربزرگ مقاومت کرد و توضیح داد که هرگز شخص دیگری را نگرفته است. این مرد بچه ها را ستود ، آنها را بچه های خوب و نوه های مادربزرگ خواند. فقط اکنون "آنها حدس کمی می زنند." و مادربزرگم خوشحال شد ، آنها را ناز ، عزیز ، اورک صدا کرد.
توت فرنگی
همین نویسنده داستان "توت فرنگی" را در مورد یک خواهر و برادر ارائه می دهد که نمی تواند یک فرد بیمار را با غم و اندوه خود تنها بگذارد. آنها سعی کردند او را راضی کنند. آنها از هر نظر او را تشویق می کردند.
خواهر و برادر ، وانیا و نیورا ، هنگامی که ماهیگیری می کردند عمو سولومین را در کنار رودخانه ملاقات کردند. دوستی بین یک سرباز خط مقدم بزرگسال که همسر و پسرش را در جنگ از دست داد و فرزندان برقرار شد.
او در راه آهن کار می کرد و به صورت غیرحضوری تحصیل می کرد. کودکان دوست داشتند از خانه او دیدن کنند ، با او به جنگل رفتند و ماهیگیری کردند. حسابی به وانیا داده نشد. ایوان پاولوویچ میل به او را کاوش کرد تا در اصل مسئله نفوذ کند و خیال پردازی نکند ، به او آموخت که در برابر مشکلات عقب نشینی نکند. پدر بچه ها در جریان جنگ درگذشت.
یک بار ایوان پاولوویچ به دردسر افتاد. مردی بین اتومبیل ها قرار گرفت و او تصمیم گرفت او را نجات دهد و او از ناحیه پا آسیب دید و در بیمارستان بستری شد. آنها می خواستند پای او را قطع کنند. بچه ها غمگین بودند. نیورا شروع به گریه کرد ، و سپس از وانیا در مورد توت فرنگی پرسید. پسرک گفت اکنون دیگر وقت توت فرنگی نیست و پس از آنکه فهمید می توان توت فرنگی را برای عمو سولومین جمع کرد بسیار خوشحال شد.
توت تازه رسیده است. اما آنها موفق شدند لیوان تهیه کنند. خودشان فقط زلزله می خوردند.
آنها بلافاصله در بیمارستان بستری نشدند. وقتی وارد بند شدند ، عمو سولومین بسیار متعجب شد که چه کسی می تواند نزد او بیاید. او هیچ خویشاوندی نداشت. بچه ها او را دیدند و از نگاه چشمان او ترسیدند - "حتی بی تفاوت". بچه ها می ترسیدند که پا از قبل قطع شده باشد ، اما بعد متوجه شدند همه چیز خوب است. آنها در ابتدا با صداهای ترسو و لرزانی صحبت کردند. توت فرنگی ، به نظر می رسد ، یکی از توت های مورد علاقه ایوان پاولوویچ بوده است. اما او ناراحت بود که چگونه می خواهد به دنبال توت برود. بچه ها شروع کردند به گفتن اینکه چگونه آنها حتی یک معلول را در روستای خود روی یک تکه چوب ماهیگیری می کنند. آنها برای او داستان جالبی در مورد این ماهیگیر تعریف کردند. وی ضمن خداحافظی از کودکان عزیز خود ، از آنها خواست کتابهایی برای مطالعه برایش بیاورند.
مادر وانیا نیز به ملاقات آمد. بچه ها لبخند شادی آور ایوان پاولوویچ و همان لبخند متقابل نادژدا نیکولاونا را دیدند. و آنها نیز احساس خوشبختی می کردند.
بچه ها با دیدن سر پزشک ، از او پرسیدند که آیا عموی سولومین پای او را قطع می کند؟ دکتر پاسخ داد که همه چیز به آنها بستگی دارد. سپس آنها قول دادند که هر روز توت فرنگی را تغذیه می کنند و ماهی می گیرند. او عاشق ماهی است. در راه خانه ، نیورا از برادرش دعوت کرد تا همه بچه های خیابانشان را ترغیب کند که به دنبال توت فرنگی بروند و آنها را به بیمارستان منتقل کنند.
پسر با اسکیت
یوری یاکوولف در مورد پسری دلسوز صحبت می کند که به پیرمردی کمک کرده است. او احساس بدی داشت ، پسر متوجه این موضوع شد و پیش او رفت. کمک کرد تا به خانه برسیم. معلوم شد که نام این مرد L. Bakhtyukov است. او در جنگ میهنی بزرگ شرکت کرد ، کارگزار بود و نشان پرچم سرخ را داشت. او زخمی شد و ترکش در قفسه سینه او باقی ماند ، که حرکت می کند و باعث درد می شود.
پسری که بختیوکوف را به خانه آورده بود ، پسر خواست که برود ، اما چیزی مانع شد. این مرد نام او را "پسر" گذاشت. برای پسری که بدون پدر بزرگ شده این کلمه ناآشنا بود. او برای این پیرمرد که شکافی در سینه داشت احساس اضطراب کرد.
پسر برای گرفتن دارو رفت ، برگشت و دید که بختیوکوف با چشمان بسته دراز کشیده است. پسر از مردن ترسید. او عجله کرد تا با آمبولانس تماس بگیرد. او به طرف دستگاه دوید ، تماس گرفت ، اما متوجه شد که آدرس بیمار را نمی داند. و ناگهان دیدم آمبولانس در حال رانندگی است. او تصمیم گرفت جلوی او را بگیرد و او را متوقف کرد. من به همه پزشکان گفتم و آنها را نزد مرد بیمار آوردم.
بختیوكف به بیمارستان منتقل شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. خرده ریز برداشته شد. در حین عمل ، پسر در اورژانس نشست و منتظر نتیجه ماند. هنگام انتظار ، او فکر کرد که به دلایلی با بختیوکوف هیچ کس نزدیک او نیست: همسر و پسرش. آنها برای استراحت رفتند.
قبل از عزیمت به بیمارستان ، بختیوكف از پسر خواست كه با ارسال تلگرافی به وی خبر دهد كه در بیمارستان است و به خانواده اش اطمینان داد كه همه چیز با او خوب است و آنها نگران نبودند.
اما پسر اسکیت نگران بود. او فکر می کرد که اگر پدری به نام بختیوخوف داشته باشد ، هرگز او را رها نمی کند و او را در معرض خطر نمی گذارد. بنابراین ، پسر در تمام مدت عمل نشست و منتظر نتیجه ماند.
در آن روز ، پسر فقط به زمین بازی رفت ، اما سرنوشت او را به مردی رساند که او را پسرش نامید. در جواب می خواستم بختیوكف را پدر بنامم.
پسر به ملاقات بیمار آمد. پرستار به بختیوكف گفت كه پسرش آمده است. او خوشحال شد و فکر کرد که تلگرام رسیده است و پسری واقعی آمده است. او نمی دانست که تلگرام خیلی زود نمی تواند برسد و حتی بیشتر از آن پسر نمی تواند خیلی زود برسد. او آرام شد و حتی درد نیز ضعیف شد.
و پسربچه اسکیت باز هم به اسکله می رفت ، اسکیت هایی را زیر بغل می گرفت و یک تکه تکه از سینه بختیوکوف در کف دستش قرار داشت. پسر به مردی بلند قامت ، بزرگ و قوی فکر کرد که تمام عمر دلش برای او تنگ شده بود. و اگر او پسرش بود ، همه چیز را رها می کرد و به کمک می شتافت. من همیشه آنجا خواهم بود که چنین کلمه ای ناشناخته اما ضروری را برای او می شنوم ، "پسر" و در پاسخ با عشق می گویم: "پدر …"
بگذارید کودکان در مورد پاسخگویی به عنوان یک ویژگی انسانی که همیشه برای آن ارزش قائل شده اند ، بیشتر بیاموزند. به تدریج توسط والدین ، اقوام بزرگتر ، معلمان در فرد پرورش می یابد. و کتاب ها در القای این کیفیت یاری رسان هستند.