خواندن به آرامی اما مطمئناً انسان مدرن را ترک می کند. کتابخوانی خانوادگی نیز به دلیل کمبود اوقات فراغت والدین ، در پس زمینه محو می شود. اما من خیلی بد می خواهم که نیاز به مطالعه از بین نرود. ادبیات پر از مثال است و آماده است تا در مورد همه چیز به کودک اطلاعات بدهد.
ظلم را مطرح نکنید
بی رحمی نسبت به افراد ضعیف ، جلوه ای کم از احساسات فرد است. چگونه می توان با این پدیده ارتباط برقرار کرد؟ چگونه می توان به کودک مهربانی و دلسوزی را یاد داد؟ چنین سوالاتی از والدینی بوجود می آید که می خواهند شخصیتی تمام عیار پرورش دهند. راه درست نشان دادن با مثال شخصی است ، اما شما همچنین می توانید داستان های کوتاه در مورد این موضوع بخوانید.
زمرد
کوپرین الکساندر ایوانوویچ داستان "زمرد" دارد. هر اتفاقی که می افتد از چشم یک اسب دیده می شود. زمرد یک اسب نر نژاد اصیل است. او در مسابقات هیپودروم شرکت می کند ، جوایز می گیرد. یک نریان در اصطبل نزدیک هیپودروم زندگی می کند. دامادها از او و سایر اسبها مراقبت می کنند. نریان دنیای اطراف خود را مشاهده می کند. او نظر خودش را در مورد افراد اطرافش ، در مورد نریان و مادیان های ایستاده در این نزدیکی دارد.
زمرد زندگی خود را دوست دارد ، او مردم را دوست دارد. او نسبت به آنها دوستانه است. من پیاده روی ، مسابقات و احساساتی را که او در مسابقات هیپدروم تجربه می کند دوست دارم. او مشتاق پیروزی است ، دوست دارد اولین باشد. او خوش ساخت و مطیع است. با حساسیت به خواسته های سوار گوش می دهد.
و حالا مسابقات بعدی و ، معلوم است ، آخرین مسابقات زمرد. نویسنده به زیبایی احساسات نریان را هنگام ورود توصیف می کند. خوشحالی او که اول به خط پایان رسید. اما احساسات و گریه های مردم برای او روشن نبود. بسیاری از پیروزی او خوشحال نشدند ، اما با عصبانیت فریاد زدند که اسب آدم ساختگی است ، و آنها فریب می خورند.
بعد از مسابقات او را به اصطبل بردند و دیگر او را برای پیاده روی بیرون نبردند. فقط غریبه ها راه می رفتند و سر تا پای او را نگاه می کردند ، سپس آنها را به دهکده ای ناشناخته دورافتاده منتقل کردند. زمرد فقط یک چیز را می فهمید ، که به دلایلی پنهان بود. او از اصطبل محبوب خود ، دامادها و اسبها که مشتاق مسابقه و دویدن سریع بودند ، یاد کرد.
همه چیز بسیار غم انگیز به پایان رسید. زمرد دیگر مورد نیاز مردی نبود که آن را برد و او آن را با جو دوسر مسموم کرد.
او سگ من را کشت
مردم در طول زندگی خود با ظلم و ستم روبرو می شوند. این اولین باری است که یک کودک با این برخورد روبرو می شود و او نمی داند چگونه با این موضوع ارتباط برقرار کند و چگونه در برابر عملکرد افراد بی رحم واکنش نشان دهد.
نویسنده کودک یاکوولف یوری یاکوولویچ داستان های زیادی را خلق کرد. یکی از آنها "او سگ من را کشت" درباره پسر نوجوانی تابورکا است. او سگی را که صاحبان آن رها کرده بودند برداشت و به خانه آورد. مامان مهم نبود و اجازه داد سگ را ترک کند. پدر برگشت و سگ را بیرون راند.
تابورکا بسیار عاشق سگ شد ، او با او دوست شد. او نمی توانست از او جدا شود ، زیرا فهمید که او قبلاً یک بار رها شده است. او نمی توانست مانند صاحبان سابقش بی رحمانه رفتار کند. تابورکا نمی توانست درک کند که چگونه سگ با پدرش تداخل می کند. تصمیم گرفت او را با خود به مدرسه ببرد. آرام آرام زیر میز نشست تا اینکه معلم متوجه او شد.
معلم تابورکا را با سگ از کلاس بیرون راند. در راه ، سگ با شوخی یک زن رهگذر را از کت گرفت و آن را پاره کرد. تابورکا همراه با سگ به پلیس منتقل شد ، اما دو ساعت بعد آزاد شد. پسر را به مدیر مدرسه فرا خواندند. تابورکا از اتفاقات ناگوار خود به مدیر مدرسه گفت. در پایان پسر گفت که پدرش سگش را کشته است. پدر سگ مورد اعتماد را صدا كرد و به گوش او شليك كرد. تابورکا به هیچ وجه نمی توانست بفهمد که چرا پدرش اینقدر ظالمانه با سگش رفتار کرده است. او با پدرش کنار نیامد و به سختی با او صحبت کرد. در گفتگویی ، کارگردان سعی کرد تابورکا را راضی کند که روابط خوبی برقرار کند ، اما پسر نتوانست پدرش را برای کشتن یک موجود بی دفاع ببخشد. از او متنفر شد و ایمان به حسن را از دست داد. او به مدیر گفت که بزرگ خواهد شد و از سگ ها محافظت می کند.
تابورکا برای همیشه به یاد خواهد آورد که افراد بی عاطفه ای مانند پدرش وجود دارند. آنها فکر می کنند قوی هستند و می توانند ضعیف ها را آزار دهند.
شیطان پاره شده
گاهی ظلم اجتناب ناپذیر می شود و شما باید آنچه را که دستور داده شده انجام دهید. این اتفاق برای نگهبان مرز در داستان Y. Yakovlev ، "شیطان پاره پاره" رخ داد ، که یک سگ قدیمی خدمت را به خواب برد. با پسر نوجوانی ملاقات کرد که شروع به پرسیدن از او در مورد سگ کرد. پسر سعی کرد بفهمد که چرا دیگر به او نیازی نیست و چرا مردم خیلی ظالمانه و ناعادلانه رفتار می کنند.
مرزبان گفت که او دو سال با سگ کار کرده است ، که او باهوش و دوست داشتنی است. او یک سگ سرویس دهنده واقعی است که حتی بلد است از صخره ها بالا برود. او شروع به ضعف شنیدن کرد ، دندانهای نیش او فرسوده بود و برای خدمات بیشتر نامناسب تشخیص داده شد. مرزبان گفت که او به دستور فرمانده پاسگاه عمل می کند و نمی تواند سرپیچی کند. او باید گواهی بیاورد که سگ را خوابانده است.
پسر با نگرانی به مرزبان گوش می داد. او نمی فهمید که چرا لازم بود سگی را که این همه سال از مرز محافظت می کرد ، به کار خود اختصاص دهد ، و بیش از یک بار در جنگ مجروح شد. چرا دیگر به او نیازی نیست؟ او از بی عدالتی و ناتوانی ترسید. او فهمید که مرزبان نمی تواند کاری برای تغییر سرنوشت سگ انجام دهد. این دستور است. پسر از ناتوانی خودش و از ناتوانی مرزبان که دوست وفادار خود را به مرگ می کشید دنبال کرد و گریه کرد.
نوجوان شروع به التماس كرد كه سگ را به او بدهد. او گفت که از او مراقبت خواهد کرد. پسر گفت اگر سگ را به او ندهند ، خودش را از صخره پرت می کند. مرزبان سعی کرد توضیح دهد که نمی تواند دستور فرمانده را رعایت نکند ، اما او مجبور است به دامپزشک برود و گواهی بگیرد.
دامپزشک همه چیز را درک کرد و همچنین با ترحم سگ ، خواست آن را نزد خود نگه دارد. وی شک داشت که پسر بتواند به خوبی از سگ مراقبت کند. اما پسر اطمینان داد كه به او رنج نخواهد داد و مادرش اجازه خواهد داد. بنابراین سگ نجات یافت. قهرمان داستان این روز را برای همیشه به یاد می آورد.
سه داستان کوتاه از این دست می تواند چیزهای زیادی به شما یاد دهد. آنها به شما کمک می کنند تا درک کنید که ترحم و رحمت چیست. نشان دادن این احساسات و کمک به نیازمندان چقدر مهم است.