هر یک از ما دوست داشتیم از کودکی به داستان های ترسناک گوش دهیم. در واقع ، همه آنها آنقدر ترسناک نیستند. برخی از داستان های ترسناک کاملاً منطقی توضیح داده شده اند ، برخی دیگر حتی از شوخ طبعی نیز بی بهره نیستند.
هزاران داستان ترسناک و خنده دار کودکانه وجود دارد ، بسیاری از آنها برای کودکان زیر 10 سال مناسب است. مشهورترین آنها داستان هایی درباره "عروسک های زنده" ، ارواح و شخصیت های عجیب و غریب است.
عروسک نفرین شده
روزگاری یک دختر کوچک بود که عاشق اسباب بازی بود. او مجموعه ای از زیباترین عروسک ها را در اتاق خواب خود جمع کرد. یک روز دختر در خیابان قدم می زد و در یک فروشگاه اسباب بازی سرگردان شد. او یک عروسک دوست داشتنی دید و دوست داشت که این مجموعه اضافه شده ای برای مجموعه زیبای او باشد. دختر به دنبال پول در جیب خود بود ، و امیدوار بود که به اندازه کافی تغییر کوچک برای خرید مورد نظر ایجاد شود.
- این عروسک چقدر ارزش دارد؟ دختر در پیشخوان از زن مسن پرسید.
به او گفتند: "این عروسک برای فروش نیست."
- اما او بسیار زیباست! من می خواهم آنرا بخرم.
- بله زیبا اما برای فروش نیست.
- اما چرا؟
- چون عروسک غیرمعمول است. بدشانسی می آورد.
دختر پاسخ داد: "مهم نیست." - من می خواهم او را ببرم.
- من آن را به شما نمی فروشم. اما اگر واقعاً می خواهید این عروسک خاص را تهیه کنید ، بروید و آن را تهیه کنید. او مال شماست اما من به شما هشدار دادم.
کودک خوشحال به قفسه دوید ، عروسک آرزو را گرفت و با تشکر از زن مسن ، با خوشحالی از فروشگاه بیرون زد.
در تمام راه خانه ، دختر اسباب بازی را رها نکرد. وارد در ورودی شد ، به آسانسور رفت و منتظر رسیدن آن بود. درهای آسانسور به پرواز درآمدند ، دختر به داخل عروسک رفت و عروسک را به او چسباند. درهای آسانسور بسته شد اما آسانسور تکان نخورد.
دختر ترسیده بود ، از ترس سفید شد: "خدای من ، آیا عروسک واقعاً نفرین شده است؟" ناگهان احساس كرد كه چیزی در دستانش به هم زده است. عروسکی بود که سرش چرخید و چشمان مصنوعی اش باز شد.
دختر می خواست فریاد بزند ، اما حتی نمی توانست صدایی را ادا کند. نگاه بی روح این اسباب بازی متوجه صاحب جوان بود. عروسک دهانش را باز کرد و با صدایی خش دار گفت: دکمه را فشار بده ، احمق.
درهای جهنم
روزگاری یک مرد بود. او زندگی نادرستی داشت ، غالباً مردم را فریب می داد و کارهای نادرست و بد انجام می داد. یک بار به طور تصادفی با یک ماشین برخورد کرد و روح او مستقیماً به جهنم هجوم برد ، جایی که شیطان در انتظار او بود.
شیطان گفت: "به جهنم خوش آمدید." - حالا شما باید تصمیم بگیرید که با انتخاب یکی از سه درب ، ابدیت خود را در اینجا چگونه سپری خواهید کرد.
شیطان مرد را به اولین درب سوق داد و آن را باز کرد. صدها نفر در آنجا بودند و روی سرشان روی زمین سیمان ایستاده بودند.
- ناجور به نظر می رسد. مرد پاسخ داد: "ببینیم پشت در دوم چیست."
آنها به درب بعدی رفتند ، شیطان آن را باز کرد. دوباره صدها نفر در آن بودند که روی سر خود ایستاده بودند ، اما روی یک کف چوبی.
مرد گفت: "این به همان اندازه ناخوشایند است" و آنها به درب آخر و سوم رفتند.
شیطان آن را باز کرد و مرد صدها نفر را دید که با یکدیگر ارتباط برقرار می کردند و قهوه می نوشیدند و کودشان به زانو می رسید.
مرد گفت: "شما هنوز هم می توانید تحمل كنید" ، وارد درب سوم شد و قهوه ای برای خود ریخت. شیطان لبخندی زد ، در محکم بسته شد و مرد صدای شیطان را پشت در شنید: «استراحت قهوه تمام شد! روی سر ما بایستید!"
درخواست کمک کنید
این داستان در یک شب تاریک و بارانی اتفاق افتاد. این مرد و همسرش در خانه خود با آرامش خوابیدند. ناگهان با شنیدن صدای موتور زن و شوهر بیدار شدند. چند دقیقه بعد ، درب ورودی خانه با صدای بلند کوبید.
مرد به ساعتی نگاه کرد که زمان دیررس را نشان می داد.
- چه کسی می تواند در چنین زمانی باشد؟ - او درخواست کرد.
در بیرون باد زوزه می کشید و باران روی شیشه های پنجره می زد. در در جلوی در هم کوبید.
- به طبقه پایین برو و ببین چه کسی است ، - زن گفت.
مرد روپوشي پوشيد و به راهرو پايين رفت. از پنجره با چشمان خواب آلود ، او چهره ای را كه روی ایوان ایستاده بود ترسیم كرد.
با دست دادن ، مرد در را باز كرد. شخصی با شنل تاریک در زیر باران شدید ایستاد.کلاه سیاه عمیق روی سر او قرار گرفته بود و چشم های غریبه را پوشانده بود.
- می توانی من را هل بدهی؟ او درخواست کرد.
- ببخشید ، نمی توانم الان تقریباً نیمه شب است! - جواب مرد را داد ، در ورودی را محکم کوبید و به رختخواب برگشت.
- که بود؟ - از همسر پرسید.
- پسر عجیبی که به دنبال کمک بود. می فهمم که او می خواست ماشینش را هل بدهم.
- و کمکی به او نکردید؟
- البته که نه. دیر است و هوای بیرون آنقدر بد است.
- شرم بر شما. آیا به یاد دارید وقتی ماشین ما در مکانی ناشناخته خراب شد ، دو غریبه برای کمک به ما متوقف شدند. من فکر می کنم شما باید به او کمک کنید
مرد دوباره از رختخواب بلند شد ، پایین رفت و درب ورودی را باز کرد. بیرون هوا تاریک بود. باد شدیدی می وزید ، باران شدیدی می بارید. مرد فریاد زد: هنوز هم اینجا هستی؟
صدایی از جایی در تاریکی آمد: «بله! من اینجا هستم!.
- آیا هنوز هم نیاز به برهنه کردن دارید؟
- آره! لازم است!
مرد چند قدم جلوتر رفت.
- و کجایی؟
- اینجا! روی تاب
اردو زدن در جنگل
یک روز ، دو دوست تصمیم گرفتند در پایان تابستان به کوهپیمایی در جنگل بروند. در طول سفر هوا بد شد و باران بارید. آنها در جنگل یک کلبه متروکه پیدا کردند که تصمیم گرفتند شب را در آن بگذرانند. دو دوست در خانه ای ناموزون را باز کردند و وارد یک خانه جنگلی شدند که همه فراموش کرده بودند. به راحتی در داخل واقع شد ، دوستان به خواب رفتند. با این حال ، در نیمه شب بیرون سر و صدا بود. دوستان از خواب بیدار شدند.
یکی پاسخ داد: "احتمالاً یک حیوان وحشی است." به سختی به خواب رفت ، یکی از دوستان دوباره از همان سر و صدا بیدار شد.
صداهای نامفهوم از بیرون می آمد. دوستان مراقب خود بودند. یکی از آنها روی تخت نشست و متوجه حرکتی عجیب در گوشه اتاق ، کنار پنجره شد. در ابتدا فکر کرد آنها درختانی هستند که از باد شدید تکان می خورند. با این حال ، بعداً متوجه شد که این شخص زنده است. شبح ناآشنای انسانی به حرکت خود ادامه داد.
یکی از دوستان دوم را بیدار کرد ، هر دو از رختخواب بلند شدند و به چهره ناشناخته خیره شدند. قلب مسافران جوان شروع به تپیدن می کند ، عرق سردی فوران می کند ، هر دو نمی توانند تکان بخورند.
- او را میبینی؟ یکی پرسید
دیگری گفت: "بله".
برای ده دقیقه بعدی ، دوستان به رئوس مطالب ترسناک گوشه اتاق نگاه کردند ، وقتی مانند یک شبح ناشناخته ، آنها را نگاه کردند.
یکی از دوستان یک چراغ قوه را برداشت و به هدف ترس درخشید تا آن را بدرقه کند. با این حال ، دوستان خیلی زود متوجه اشتباه خود شدند. در گوشه اتاق آینه ای بود که در آن فقط بازتاب خود را می دیدند.
قاتل
این یک داستان ترسناک و خنده دار درباره مردی است که پس از مرگ عموی خود خانه ای را به ارث برده است. این خانه در بالای تپه ای واقع شده بود. همسایه ها از اعتبار این خانه مسکونی بد گفتند و حتی گفتند که ارواح در آنجا زندگی می کنند.
با وجود تمام شایعات ، این مرد به خانه جدیدی نقل مکان کرد و تصمیم گرفت در آنجا ساکن شود.
یک شب در اولین عصر اقامت من در خانه ، تلفن زنگ خورد. مرد تلفن را برداشت و در آن صدای ناشناخته خشخواری را شنید: «من قاتل هستم. و من دو ساعت آنجا خواهم بود! گفتگوی ناشناخته قبل از اینکه مالک جدید چیزی بگوید تلفن را قطع کرد.
پس از مدتی تماس تلفنی دیگری به صدا درآمد. همان صدای ناخوشایند به طور خلاصه اعلام کرد: "من یک قاتل هستم. و من 20 دقیقه آنجا خواهم بود!"
مرد عصبی شد و شروع به تعجب كرد كه صدای ناشناخته متعلق به چه كسی است.
به زودی دوباره تلفن در خانه زنگ زد: «من قاتل هستم. و من 5 دقیقه آنجا خواهم بود!"
مرد متحیر شد و تصمیم گرفت کاری انجام دهد. با این حال ، این تماس دوباره به صدا درآمد: "من یک قاتل هستم. و یک دقیقه آنجا خواهم بود."
صاحب جدید خانه از زندگی خود ترسیده بود ، گیرنده تلفن را گرفت ، شماره را گرفت و با پلیس تماس گرفت. وحشت زده ، برای ملاقات نمایندگان قانون به درب ورودی دوید. مرد با شنیدن سر و صدای ایوان ، این س askedال را پرسید: "آیا این پلیس است؟"
صدایی پاسخ داد: "نه". - من یک قاتل هستم. من برای همیشه می روم تا خانه ات را بکشم و پنجره ها را بشویم. آیا می توانم آن را دریافت کنم؟
معلوم شد که این فقط یک سرایدار است که حرف "p" را تلفظ نمی کند.