احتمالاً هر فرد در کودکی نه تنها به این فکر می کند که کجا می خواهد زندگی کند. البته این مکان باید راحت ، دنج و زیبا باشد. با این حال ، برای من شخصاً مهم این است که کجا زندگی نکنم ، بلکه با چه کسی زندگی کنم.
اکتساب مواد
اوایل ، به عنوان دانشجو و زندگی در یک شهر بزرگ ، آرزو داشت که برای همیشه در آنجا بماند. از این گذشته ، او خودش از یک شهر کوچک ، یک مرکز منطقه ای بود که در آن دو مدرسه ، یک درمانگاه و یک سینما وجود دارد. سپس به نظر می رسید که یک شهر بزرگ جایی است که می توانید در آن خود ، شغل خود ، مکانی در زندگی ، شادی را پیدا کنید. من فکر کردم که این دقیقاً همان مکانی است که شما می خواهید تمام زندگی خود را در آن زندگی کنید.
پنج سال دانشجویی به سرعت سپری شد. دفاع از مدرک تحصیلی پشت سر گذاشته شد ، کار خوبی ظاهر شد و حتی توانست گوشه خودم را بدست آورد. به نظر می رسید که رویاها شروع به تحقق می کنند. پشتکار ، صبر ، سخت کوشی به او کمک کرد تا 25 سال به اندازه کافی موفق شود. کار کمی وجود داشت - آخرین مورد در این لیست خوشبختی بود. اما نیامد پول ، یک آپارتمان ، خرید ماشین مورد نظر دیگر لذت واقعی را به همراه نداشت. بله ، همه اینها زندگی را راحت تر کرد. اما من می خواستم خوشبختانه زندگی کنم ، نه فقط راحت.
برای اینکه روح بالدار باشد
یک بار ، در محل عبور عابر پیاده ، او تقریباً یک مرد ، یا بهتر بگویم یک پسر را زد. ترس را نمی توان با کلمات بیان کرد ، زیرا این اولین اشتباه او در جاده بود. معلوم شد که هیچ چیز زندگی و سلامتی او را تهدید نمی کند ، آنها شروع به برقراری ارتباط کردند ، زیرا پاول (این نام قربانی بی توجهی در جاده بود) یک فرد باهوش ، جالب و به طور کلی خوشایند برای صحبت کردن است.
یک ماجرا آغاز شد. لحظه ای فکر کرد: "صبر کن!" قلبم از صدای سینه ام پرید ، از شنیدن صدای او تکان می خورد. این پیشنهاد آرزو شده قبلاً داده شده بود که ناگهان یک "BUT" ظاهر شد. به دلایل بهداشتی ، پاول نمی توانست مدت زیادی در شهر بماند ، زیرا در مدفوع کارخانه ها و ماشین آلات خفه می شد. وی در یک روستای کوچک در خانه خودش زندگی می کرد ، به عنوان معلم در یک مدرسه روستایی کار می کرد و در اوقات فراغت خود به پرورش دام مشغول بود. بحث انتقال وی به شهر وجود نداشت ، زیرا بلافاصله قاطعانه از این کار امتناع ورزید.
کار ، دوستان ، سرگرمی ، یک زندگی کمابیش منظم - او مجبور شد همه چیز را رها کند و برای زندگی در روستا نقل مکان کند. صادقانه بگویم ، چنین چشم اندازی ترسناک بود ، حیف است که منافع حاصل را از دست بدهم. مردد بود. با این وجود سرانجام میل به هماهنگی معنوی و تمایل به تشکیل خانواده پیروز شد.
اکنون او همچنین در دبیرستان به عنوان معلم کار می کند. او دو فرزند و یک شوهر دلسوز دارد. پس از 10 سال ، مشخص شد که این همان مکانی است که وی آرزو دارد تمام زندگی خود را بگذراند. پس از همه ، این به موقعیت جغرافیایی روی نقشه بستگی ندارد ، مهمترین چیز این است که یک خانه و خانواده وجود دارد ، جایی که آنها همیشه منتظر هستند.