والدین می خواهند فرزندانشان از هر طرف دنیا را یاد بگیرند. کتاب ها همیشه به این آرزو کمک می کنند. داستان G. H. آندرسن "دختری که نان را پا کرد" و داستان های Y. Yakovlev "گل نان" ، A. Nuikin "یک تکه نان" ، I. Goldberg "نان روزانه".
چرا نان سر همه چیز است؟
افرادی که در زمان صلح متولد و بزرگ شده اند ، که گرسنگی و نیاز را نمی دانند ، اغلب به ارزش و قداست نان فکر نمی کنند. اما داستان نویسندگان داستان هایی را در این باره حفظ کرده است و لازم است کودکان گفته شوند.
دختری که نان را پا کرد
کودک باید داستان G. Kh. را بخواند. آندرسن در مورد دختری فقیر اما مغرور که دوست داشت حشرات را عذاب دهد. هنگامی که وی شروع به خدمت در خانه صاحبخانه کرد ، صاحبان خانه به او یادآوری کردند که به ملاقات پدر و مادرش برود. او رفت. اما وقتی مادرش را با بسته ای از چوب براش دید ، از اینکه اینقدر پاره شده است احساس شرم کرد. و اینگه بدون دیدن مادرش رفت.
شش ماه بعد ، او دوباره به یاد مادرش افتاد. نان سفیدی که به او داده بودند را گرفت و رفت. او یک لباس زیبا و کفش های جدید پوشیده بود. وقتی با یک گودال گل آلود روبرو شد ، نان را زیر پاهای خود انداخت و سپس روی آن قدم گذاشت. و ناگهان او را به زمین کشیدند. بنابراین او به باتلاق رسید.
جایی که زن باتلاق زندگی می کرد مکانی بسیار کثیف بود. شیطان و پیرزنی مسموم که اینگه را خیلی دوست داشت به دیدار او آمدند. او می خواست از او تصویری بسازد. دختر که به جهنم رفته بود ، عذاب گناهکاران را دید. و عذاب او تازه آغاز شده بود. او گرسنه بود و می خواست مقداری نان جدا کند ، اما قادر به حرکت نبود. او به سنگ تبدیل شد ، به یک بت تبدیل شد. سپس احساس كرد كه اشك هاي داغي بر او چكيده اند. مادرش گریه می کرد. همه روی زمین از قبل گناه او را می دانستند. مردم حتی ترانه ای را درباره دختری مغرور که پا بر نان گذاشت ، ساختند.
اینج فقط چیزهای بدی درباره خودش شنیده است. اما هنوز ، یک دختر کوچک ، با شنیدن داستان در مورد او ، به او ترحم کرد. کودک واقعاً دوست داشت که اینگه استغفار کند. دختر او را فقیر صدا کرد و بسیار متاسف شد.
همه قبلاً فوت کرده اند: مادر ، معشوقه ، که اینگه برای آنها کار می کرد. دختری که به اینگا فکر می کرد نیز پیر شد. و اینژ فکر کرد که یک غریبه او را دوست دارد و برای او گریه می کند. او گریست ، و پوسته سنگی او ذوب شد. دختر تبدیل به پرنده شد.
از آن زمان ، او پرواز می کند و خرده ها را جمع می کند. او خودش فقط یک غذا می خورد ، و سپس پرندگان دیگر را فرا می خواند. او به همان اندازه که در نانی که قدم گذاشته بود ، خرده ریز توزیع کرد.
یک تکه نان
داستان A. Nuikin "یک تکه نان" به کودک کمک می کند تا چیزهای زیادی در مورد اهمیت نان درک کند. این مورد یک قطعه نان را که در پیاده رو خوابیده است ، توصیف می کند. مردم درحال قدم زدن بودند: جوان ، پیر ، کودک. پسری قطعه ای را گرفت و با لگد به وسط جاده زد. ناگهان شنید که کسی در مورد گناه گفت. به اطراف نگاه کردم و پیرمرد را دیدم. چپ و راست نگاه کرد و بی سر و صدا به سمت قطعه رفت. سپس او را به امید اینکه پرندگان را سیر کند به چمن برد.
پیرمرد ایستاد و به کودکی گرسنه خود فکر کرد ، وقتی مادر حتی برای تعطیلات مادرش علف یا بذر را در آرد مخلوط کرد. او تنها کار می کرد ، و هشت گرسنه بودند.
این پیرمرد زمان گرسنگی را می دانست ، می داند که چگونه نان بدست آمده است. او با برداشتن یک تکه نان ، ذهنی در مقابل کار سخت افرادی که آن را پرورش می دهند ، و در مقابل دستان پینه بسته کشاورز تعظیم کرد. برای یک پیرمرد نان زیارتگاهی است که او همیشه با احتیاط با آن رفتار خواهد کرد. و او می خواهد که همه ، از جمله نسل جوان ، برای نان به همان شیوه ارزش قائل شوند.
گل نان
Y. Yakovlev در داستان "گل نان" درباره ارزش زیاد نان در زمان قحطی می نویسد. پسرک کولیا تمام مدت احساس گرسنگی می کرد. او هرچه خوراکی بود خورد. این یک دوره گرسنه پس از جنگ بود.
وقتی مادربزرگ دو نان معطر گندم پخت ، کولیا نتوانست از آنها سیر شود. از نظر او ، آنها مانند خورشیدهایی بودند که به او لبخند می زدند. او با لذت بوی کیک را نفس کشید ، قطعه قطعه آن را جدا کرد و خواب دید که اوقات خوبی فرا خواهد رسید. او هر روز چنین کیک هایی را به عنوان صبحانه ، ناهار و شام می خورد. این بزرگترین خوشبختی در زندگی آینده او بود.
سپس نان را به پدربزرگش به زنبورستان برد. او خودش قبلاً غذا خورده بود ، اما وقتی به نزد پدربزرگش آمد ، به نظر او آمد که پدربزرگ باید یک نان با او تقسیم کند. اما پدربزرگ این کار را نکرد. کولیا فکر می کرد پدربزرگ حریص است. معلوم می شود که پدربزرگ نان را دوباره در کیف پسر قرار داده و به خانه فرستاده است. وقتی به خانه رسید ، کولیا یک قرص نان دید و از خوشحالی مبهوت شد. او فهمید که پدربزرگ حریص نیست ، بلکه مراقب است. او به مادربزرگ و نوه اش فکر کرد ، در حالی که خودش آب زنبور عسل می خورد. او گرسنگی را خفه کرد. کولیا پدربزرگش را دوست داشت و به او احترام می گذاشت و همچنین می خواست پدربزرگش نان خوشمزه را بچشد. پسر بچه آن را در پارچه ای پیچید و به صندوق پدربزرگش انداخت به امید اینکه پدربزرگ از زنبورستان برگردد ، خودش را با نان پذیرا کند و از سیری نان احساس لذت کند. این همان "سفری" است که توسط یک قرص پس از جنگ ساخته شده است. در آن سال ها نان بیشترین ارزش را داشت.
نان روزانه
خواندن برای کودک در مورد نحوه برخورد افراد با نان در زمان جمع شدن در کشور ما آموزنده خواهد بود. I. گلدبرگ در این باره در داستان "نان روزانه" می نویسد.
جمع آوری در روسیه آغاز شد ، مزارع جمعی ظاهر شدند. Polycarp در روزهای کاری در مزرعه جمعی کار می کرد. مادربزرگ اولیانا اعتقادی به قدرت شوروی و حقوق شوروی نداشت. او می ترسید که پسرش را فریب دهند و هزینه ای پرداخت نکنند. آنها گرسنه و بدون نان خواهند ماند. پسر و نوه های او از ترس او خندیدند و اطمینان دادند که در پاییز غلات آورده می شود و نان زیادی دارند.
و این همان اتفاقی است که در پاییز افتاد. شش گاری با کیسه های بارگیری شده وارد حیاط شدند. کل خانواده مشغول تخلیه غلات بودند. وقتی همه انبارها از غلات پر شدند ، پلی کارپ متوجه شد که مازاد دانه قابل فروش است. آنها با پسر بزرگ شروع به شمردن کردند. ما تصمیم گرفتیم نود و پنج مرکز را بفروشیم. پولی کارپ خوشحال شد و خود را صاحب زمین خواند.
برای مدت طولانی مادربزرگ اولیانا باور نمی کرد که نان برای آنها آورده شده و کسی آن را برنمی دارد. او به اطراف حیاط هجوم برد و سعی کرد دروازه ها و انبارها را قفل کند تا کسی نان را نگیرد. او مدت طولانی در انبار نشست. در ابتدا او فقط به کوههای دانه نگاه کرد ، سپس نزدیک شد ، لمس کرد ، دستانش را تا شانه های خود دوید. او نان را بغل کرد و نوازش کرد ، بوی دانه دانه را جذب کرد ، از خوشحالی فریاد زد و یخ زد. او سعی کرد دانه ها را پنهان کند. با تایپ کردن آن در لبه ، به دنبال مکانی برای مخفی کردن آن برای یک روز بارانی می گشتم.
برای مدت طولانی او نان را ترک نکرد. او با خوشحالی دیوانه غر زد: "خلبوشکو … مخالفت کن … نان روزانه … عزیزم خلبوشکو …"
پولی کارپ دید که پیرزن از شادی دیوانه شده است. او سعی کرد او را به خانه بکشاند ، تا او را متقاعد کند که کسی نان را برنمی دارد و همه آنها متعلق به آنها است. کار کرد اما به نظر می رسید مادربزرگ اولیانا ذهن خود را از دست داده است. او گریه و زاری کرد ، با عصبانیت فریاد زد که می میرد ، اما نان را پس نمی دهد.
بعداً ، پیرزن آرام شد ، روی اجاق گاز بالا رفت و به فراموشی افتاد. پدر و پسران نشستند و در مورد چگونگی دفع باقیمانده دانه فکر کردند.
نان در آن زمان به وزن خود از نظر طلا بود ، این یک هدیه گرانبها از طبیعت بود که از طریق عرق و خون بدست می آمد. نان مهمترین معیار زندگی مردم بود. همه می دانستند که اگر نان در خانه باشد ، زندگی خوب و رضایت بخشی خواهد بود.