خانواده خوانی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم

فهرست مطالب:

خانواده خوانی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم
خانواده خوانی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم

تصویری: خانواده خوانی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم

تصویری: خانواده خوانی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم
تصویری: چرا خداوند به ما کمک نمیکند!!! (داستان کوتاه و آموزنده) 2024, ممکن است
Anonim

تمایل به مراقبت ، ارائه کمک و کمک متقابل از خصوصیات اخلاقی خوب فرد است. لازم است در مورد آنها به کودکان گفته شود. وقتی والدین به آن فکر می کنند و سعی می کنند آن را به فرزند خود القا کنند خوب است. آثار ادبی نویسندگان کودک می توانند یاور خوبی در این امر باشند.

خواندن خانوادگی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم
خواندن خانوادگی: داستان هایی درباره مراقبت و کمک به مردم

درخت کریسمس میتریچ

نیکولای تله شوف در داستان "درخت کریسمس میتریش" تمایل به ایجاد لذت برای مردم را به خوبی توصیف کرده است. قهرمان - میتریش - نگهبان پادگان ، جایی که آنها یتیمان بی سرپناه را آوردند. او آنها را "فرزندان خدا" خواند. در روز کریسمس ، او تعطیلاتی را برای آنها در نظر گرفت. درخت را قطع کردم. من شروع به فکر کردن در مورد نحوه تزئین آن کردم. من به کلیسا رفتم تا از خردلهای شمع درخواست کنم تا مانند چراغ های درخت کریسمس چشم را خوش کنند. اما سرپرست هیچ قطره ای را نداد. دیده بان میتریش را نجات داد ، با قصاص شمع های نسوخته را به جیب او ریخت.

میتریچ مقداری شیرینی و سوسیس و یک بطری ودکا نیز خریداری کرد. همه خوشحال شدند و درخت را تزئین کردند. در ابتدا آب نبات و شمع به درخت متصل شده بود ، اما میتریش این مورد را به اندازه کافی پیدا نکرد. او سوسیس را تقسیم کرد و نان را به برش های کوچک تقسیم کرد. روبان ها را بستم و تکه ها را به درخت آویزان کردم. وقتی هوا تاریک شد ، میتریش مقاله های شمع روشن کرد. کودکان شروع به رقصیدن در اطراف درخت کردند. برای اولین بار در سالهای اخیر ، خنده های شادی آور در پادگان شنیده شد. روح میتریش شاد بود. او افتخار می کرد که می تواند کودکان را شاد کند. من خودم از اشک خوشحال شدم و فهمیدم که این مسئله برای کودکان مهم است ، زیرا آنها بدون پدر و مادر مانده بودند و از سرنوشت بعدی آنها معلوم نبود. میتریش دوست داشت فرزندانش تا آخر عمر درخت او را به یاد بیاورند.

تصویر
تصویر

نوه باهوش

کمک و کمک متقابل ، مبتنی بر نبوغ ، در داستان A. Platonov "نوه هوشمند" به نظر می رسد.

پدربزرگ و مادربزرگ من یک نوه به نام دنیا داشتند. او باهوش و کوشا و مراقب است. مادربزرگ مرده است. دنیا فهمید که پدربزرگ دلش برای او تنگ شده است. یک روز پدربزرگ من برای تجارت با همسایه ای به شهر رفت. در مسافرخانه اسب پدربزرگ کره ای به دنیا آورد. صبح او و همسایه او را زیر گاری دیدند. همسایه شروع به اثبات این که این کره کره او است ، کرد ، اگرچه او یک ملامت داشت ، نه مادیان. آنها مدتها با هم مشاجره کردند ، اما هیچ کاری برای انجام دادن وجود نداشت - آنها به دادگاه نزد شاه رفتند.

تزار دوست داشت مردم را مسخره کند ، و قبل از قضاوت ، سه معما را از مناظره کنندگان پرسید. پدربزرگ غمگین بود و به خانه خود رفت. دنیا متوجه اندوه پدربزرگش شد. او درباره اختلاف و معماهای شاه به او گفت. او جا خورده نبود و فكر كرد كه چه جوابي به پادشاه بدهد.

پدربزرگ نزد شاه آمد ، جواب ها را گفت. پادشاه تعجب كرد و پرسيد كه چه كسي به او چنين پاسخهايي داده است. پدربزرگ در مورد دنیا گفت که شاه را بسیار علاقه مند کرد. به او گفت بیا پیش او. دنیا زودرنج ، مدبر و شجاع بود. او آمد و با پادشاه صحبت کرد. او به حرف های دختر گوش داد و همانطور که او گفت انجام داد.

آنها اسبها و کره اسب را آزاد کردند. کره کره بلافاصله به سمت مادرش دوید. این پایان اختلاف بود. بنابراین نوه پدربزرگ خود را نجات داد و به دفاع از کره اسب کمک کرد. تزار این را دوست نداشت ، او عصبانی شد و سگهای شیطانی را به دنبال پدربزرگ و نوه اش فرستاد. پدربزرگ سگها را با خود راند ، نوه را به آغوش او گرفت و گفت كه او را به هيچ كس نخواهم داد ، او از همه مصائب نجات و محافظت خواهد كرد.

تصویر
تصویر

فرزندی

اشتیاق برای کمک به یکی از عزیزان را می توان در داستان "وظیفه فرزندان" کورامشینا جستجو کرد.

مادر - Raisa - زنی با سرنوشت دشوار. در سن 14 سالگی از خانه والدینش فرار کرد. در اعتراض ، او به هیپی ها پیوست و به دنبال یک زندگی خوب و آسان بود. او پسری زود به دنیا آورد ، او را بدون پدر بزرگ کرد ، تا آنجا که می توانست زنده ماند. او از تحصیلات ، مهارت و مهارت مناسبی برخوردار نبود. تنها مهارت او فرماندهی به مردان است.

او زندگی ثروتمند و آسانی می خواست. من با مایکل خارجی آشنا شدم. او چندین سال به او کمک کرد و زندگی زیبایی را برای او فراهم کرد. اما کهولت سن و یک بیماری مهلک - اختلال در عملکرد کلیه ها به وجود آمد. یک عمل جراحی و کلیه اهدا کننده مورد نیاز بود. رایسا می دانست که اگر اهدا کننده کلیه پیدا نشود ، او می میرد.

پسر در مورد بیماری مادرش حدس زد. یک بار او یک کارت بیمارستان پیدا کرد و فهمید که باید به او کمک کند - برای اهدای یک کلیه و نجات مادرش. او بر ترس از این که یک کلیه بماند غلبه کرد.او فهمید که بیماری مادرش کشنده است و او در صورت مرگ نوه هایش را نمی بیند. او همچنین با کینه ای کودکانه از مادرش کنار آمد. از این گذشته ، او مراقبت مادرانه از او نشان نداد. او اغلب او را به مراقبت از بستگان می انداخت ، زیرا می خواست زندگی شخصی خود را ترتیب دهد.

ماکسیم نجیبانه و قاطعانه عمل کرد. من به وظیفه فرزندی خود در قبال مادرم عمل کردم.

تصویر
تصویر

خانه

تمایل به کمک در مشکلات و تهدید نکردن در داستان به خوبی در داستان "خانه" N. Teleshov شرح داده شده است. داستان پسر یازده ساله سمکا است که از خانه گریخت.

پدر و مادر پسر فوت کردند و او را به روستای دیگری منتقل کردند. او از آنجا فرار كرد. آنجا احساس بدی داشت. دلش برای پدر و مادرش ، روستای زادگاهش ، رودخانه و دوستانش تنگ شده بود.

در راه ، سمكا توسط ساكنان روستاهای اطراف نجات داده شد و به او غذا داده شد. روزی پسر به رودخانه آمد. این رودخانه برای او آشنا به نظر می رسید ، او رودخانه بومی خود Uzyupka را به یاد می آورد و به نظر می رسید که در آن سوی رودخانه روستای زادگاهش Beloe وجود دارد.

یک شاتل در امتداد رودخانه قایقرانی می کرد. سمکا از آن مرد خواست او را به آن طرف منتقل کند. مرد در شاتل معلوم شد عصبانی و دوستانه نیست ، او از پسر پول خواست. سمکا با بی مهری روبرو شد. او احساس تلخی و تنهایی می کرد ، می خواست بمیرد.

سمکا تمام تابستان در جاده بود. نزدیک به پاییز ، او با پدربزرگ ناشناخته ای آشنا شد. پسر از خودش درباره خودش گفت و پدربزرگش فقط گفت که او "ناشناخته" است و خانه و سرزمین ندارد. پدربزرگ معلوم شد که یک محکوم فراری است.

تصویر
تصویر

به زودی سمکا سرما خورد و بیمار شد. تب داشت. هذیان گفت. پدربزرگ فهمید که پسر واقعاً بد است. او از پسر مراقبت کرد: او را گرم کرد ، غذا تقسیم کرد ، هنگام راه رفتن از او حمایت کرد. مانده به شهر.

سمکا در تخت بیمارستان بیدار شد ، پدربزرگ ناشناخته را به یاد آورد ، به دنبال او رفت. وقتی به سمت پنجره بیمارستان می رفتم ، دیدم صف زندانیان را به زنجیر کشیده اند. پدربزرگ وفادار او در میان آنها بود.

گریه ، سمکا فهمید که پدربزرگش او را به قیمت آزادی نجات داده است ، شاید او هرگز با چنین دوست وفاداری ملاقات نکند.

چنین داستان هایی به کودک می آموزد که درک کند چرا باید کمک کند و چرا باید به بدبختی شخص دیگری پاسخ دهد. او خواهد دانست كه كمك متقابل ، نبوغ و تدبیر در جامعه بسیار ارزشمند است.

توصیه شده: