اولین قرار یک لحظه هیجان انگیز برای همه است. برای رسیدن به مورد دوم ، باید اولین مورد را فراموش نشدنی کنید. اما در زندگی مواقعی وجود دارد که همه چیز به طور کامل پیش نمی رود. بهتر است از اشتباهات دیگران درس بگیرید. آنها را به خدمت بگیرید و دیگر تکرار نکنید. داستان های زندگی واقعی به وضوح نشان می دهد که چگونه نباید در قرار اول رفتار کرد.
1. زن باید دیر شود
سوتا و لشا در اینترنت با هم ملاقات کردند. عصر جمعه بعد از کار بود. این اتفاق افتاد که گزارش برای رئیس Sveta زودتر به پایان رسید. و در اولین قرار ملاقات با لشا از کار خارج شد ، وحشیانه از دیر رسیدن ترسید. در نتیجه ، بیست دقیقه زودتر سوار شدم. لشا آنجا نبود. سوتا خجالت کشید و به پیاده روی در نزدیکترین حیاط ها رفت ، زیرا چیزی نشان می داد که به هیچ وجه شایسته نیست که یک دختر شایسته جلوی آقایی بیاید و پشت میز بنشیند و منتظر او بماند. بعد از نیم ساعت ، سوتا به محل مورد نظر بازگشت ، اما برای اینکه به دام نیفتد ، با احتیاط ، در یک فاصله امن ، محل جلسه را اسکن کرد. منظره از گوشه گوشه زیبا بود ، کافه تابستان عالی بود. لشا هنوز آنجا نبود. اسب سوار ده دقیقه تأخیر کرد. "ترافیک" - فکر کرد سوتا و موقعیت خود را در گوشه ای تقویت کرد.
پس از پانزده دقیقه انتظار ، Sveta خسته شد و شروع به تماشای محیط اطراف ، رهگذران و درختان همسایه کرد. و سپس ، در آن طرف خیابان ، سوتا متوجه مرد جوانی شد که از پشت درخت ، همان کافه را از نزدیک تماشا می کرد و بی صبرانه نگاهش را به ساعتش انداخت. سوتا ملکه منطق نبود ، اما شهودش به او گفت که این لشاست. و سوتا تعجب کرد که چه کسی زودتر تحملش تمام می شود؟ بعد از ده دقیقه دیگر ، آقا به دلیل درخت ناراحت کننده بود. و ده دقیقه بعد ، او به سمت مترو حرکت کرد. سوتا به خانه آمد و برای مدت طولانی با دوست خود در مورد این موضوع بحث کرد: "همه آنها چیست …". تاریخ قبل از شروع به پایان رسید. اما او Lesha را با تمام جزئیات بررسی کرد. یک پسر خوب و معقول ، اما رفتار کرد اوه ، در یک کلمه!
عصر جمعه ، لشا زود از کار خود مرخصی گرفت. من می ترسیدم که برای یک قرار ملاقات با یک آشنای جدید در اینترنت دیر بروم. من می خواستم به نظر می رسد پنج به علاوه. او به عنوان یک آژانس املاک و مستغلات کار می کرد و در طول روز آنقدر می دوید که رفتن به این قرار ملاقات کاملاً غیرممکن بود. لشا انتظار زیادی از عصر داشت. سوتا به نظر او دختری جالب ، زیبا ، با شوخ طبعی و خوش اندام بود. یک چیز لذت انتظار جلسه را تحت الشعاع قرار داد: داستان یکی از دوستان در مورد تجربه ملاقات با یک خانم از طریق اینترنت. و نکته این بود که وقتی پس از دو هفته نامه نگاری ، دوستی با هم قرار ملاقات گذاشت ، معلوم شد که این خانم ده سال از عکسهایش بزرگتر و پانزده کیلوگرم از آنچه در پرسشنامه گفته شده ، سنگین تر است. علاوه بر این ، معلوم شد که این خانم از ازدواج اولش زیر بار پسر خود بوده است ، اما هوش سرش بار او نبوده است. سپس خانم اشتهای وحشی را از خواب بیدار کرد ، او بدون هیچ تردیدی ، نیمی از منو را سفارش داد ، آن را با آبجو شست و بقیه شام را با احتیاط با او در یک کیسه گذاشت ("خانم توضیح داد:" برای سگ). لشا این افکار را از خودش دور کرد ، اما تجربه دوستش او را آزار داد.
لشا که به موقع به محل ملاقات رسید و دختری سوتا را ندید ، منطقی تصور کرد که همه دختران دیر آمده اند. و تصمیم گرفت برای جلوگیری از خجالت دوستی ، خیابان دختران را که به او نزدیک می شوند تماشا کند. او پشت درخت قرار گرفت و به دید مداوم تبدیل شد. زمان می گذشت و دیگر دختران مشابهی نبودند. علاوه بر این ، هیچ دختری نبود که با انزوای عالی ، وارد کافه شود. زوجین یا دوستان در یک گله وارد شدند ، اما مشخصاً کسی که منتظر آن بود نبود. لشا چهل و پنج دقیقه پشت درخت ایستاد. چراغ ظاهر نشد. و چیزی به لشا گفت که او دیگر نخواهد آمد. لشا احساس آسیب کرد. چرا تقلب کردی؟ بلافاصله می توانم بگویم که کار نمی کند. در شب ، هنگام صرف یک آبجو ، لشا قلک دوست خود را در مورد ناصافی ها در اولین قرار ملاقات دوباره پر کرد. سپس او سویتا را از همه دوستانش جدا کرد و با ناتاشا قرار گذاشت. همچنین زیبا ، با حس شوخ طبعی و شکل هیچ.
2. تاریخ کور
برای مدت طولانی ماکسیم توسط دوستان ترغیب شد که با النا ، از هر لحاظ زیبا ، دوست دختر دوست دختر دوستش دیدار کند. کنایه ترین استدلال ها مطرح شد: "ما با هم به تعطیلات خواهیم رفت" ، "برای اجاره یک خانه تابستانی ارزان تر برای دو زوج ارزان تر" ، "اینکه شما تنها راه می روید ، وقت آن است که یک دختر عادی را پیدا کنید." داستان های شایسته النا را تمام کرد. او زیاد مسافرت می کند ، سه زبان می داند ، معاشرت دارد ، دوستان زیادی دارد و آشنایان مختلفی دارد ، شخصی با دیدگاه وسیع و دیدگاه های اصلی است و فقط "او همه را برای بوسه هوا بسیار هوایی صدا می کند." ماکسیم تصمیم گرفت: "من می روم و نگاهی می اندازم ، شما همیشه می توانید بعداً بگویید که از آن خوشتان نیامده است ، اما آنها عقب خواهند ماند."
من اومدم النا تقریباً بلافاصله ظاهر شد. با چشم غیرمسلح می دید که دختر به طور جدی برای قرار ملاقات آماده شده است. او همه چیز را در زرادخانه خود داشت: پاشنه پا به طول حدود بیست سانتی متر ، دامنی به همان طول ، یک خط گردن که فریاد می کشید: "این زن می تواند به تیم فوتبال آینده شیر دهد" ، رهبر قبیله سرخ پوست آرایش را حسادت می کرد. تصویر با دنباله ای از عطرها تکمیل شد ، عطر و بوی آن توسط هر بازدید کننده ای از یک رستوران کوچک قابل درک است. النا مصمم بود. لبخند گسترده ای زد. با ظرافت خم شد و گونه ماکسیم را بوسید. و ، بدون اینکه دو بار فکر کند ، مکالمه را شروع کرد: "سلام! من النا هستم. و من تو را چنین تصور کردم. چه چیزی می خواهیم بنوشیم؟ بیایید با شراب شروع کنیم. چه چیزی را دوست داری؟ یا شامپاین برای آشنایی خود؟ یا شاید بلافاصله چیزی قوی تر برای شما وجود داشته باشد؟ به طور کلی چگونه می نوشید یا " النا چشمگیر بود. یک میز مجاور با مهمانانی از قفقاز دوستانه با تحسین پنهان به او نگاه می کرد. ادامه مکالمه دیری نپایید. ماکسیم در انتظار سفارش ، متوجه شد که النا دو بار ازدواج کرده است ، اما او فقط با بزها روبرو شده است. شوهر اول به سراغ همسر دیگری رفت و دومی مبهوت ، خسیس و لوس بود. او خودش نمی توانست همسر زیبایش را نگه دارد. النا کیفیت پایین مردان روسی را تحمل نکرد و تصمیم گرفت شانس خود را در خارج از کشور امتحان کند.
او به یکی از آشنایانش که از طرف یکی از دوستانش که با مکاتبه ای با برادر دوستش ملاقات کرد ، به ایتالیا عزیمت کرد. معلوم شد که ایتالیایی خسته کننده است. من نمی توانستم عرض روح النا زیبا را درک کنم. یک ماه بعد از دوست دختر جدیدم خواستم فضای زندگی را خالی کند. اما النا موفق شد چند عبارت را به زبان ایتالیایی بیاموزد (این دانش زبان اول است). النا که از شوهر دوم خود خواسته بود پول ارسال کند ، ناموفق به دنبال یک شوهر ایتالیایی رفت. سپس او مجبور شد که به خانه برگردد ، زیرا شوهر دوم - خسیس و لوس - از تأمین مالی فرارهای همسر سابق خودداری کرد.
در مسکو ، النا بلافاصله خوش شانس بود. من از هر لحاظ با یک معمار زرق و برق دار و زیبا ترک دیدار کردم. او به او گل و هدیه داد ، به النا زبان ترکی آموخت (این زبان دوم النا است) ، او را به سوزدال برد ، با یک چرخ و فلک سوار شد و بستنی اش را تغذیه کرد. او قول داد که او را به مادرم معرفی کند ، مرا به استانبول دعوت کرد. و او حتی اشاره کرد که آماده ازدواج است. النا شروع به جستجوی سالن های عروسی کرد. اما پس از آن شانس برگشت. ترک ناپدید شده است. کاملا. حتی یک یادداشت بر جای نگذاشت: "منتظر شام نباشید. گوفر شما."
النا برای مدت طولانی غمگین بود. حدود دو هفته سپس ، با غم و اندوه با دوستانش در یک کلوپ شبانه ، او را دیدم. دقیق تر ، او را دید. بلافاصله برای مدت طولانی از نزدیک نگاه می کردم. تقریباً صبح دیدم که افراد داخل سالن به طور محسوسی لاغر می شوند. نام او "آشوت" زیبا بود. این یک اشتیاق واقعی بود. Ashot سخاوتمند ، شجاع و غیرمعمول سکسی بود. النا با سر و کله ای وارد رمان جدیدی شد. او پس از یک مکالمه غیر شایسته و تحقیرآمیز با همسر Աշوت ، یک ماه بعد ظهور کرد.
حالا النا به مردان ساخت خارجی اعتقادی نداشت. او می خواست از یک تولید کننده داخلی حمایت کند. در سی سالگی ، او قبلاً به وضوح می دانست که از یک مرد و از زندگی چه می خواهد. او مونولوگ را با این عبارت به پایان رساند: "پسرم ، من یک میمون بیمار پیر هستم. من دقیقاً می دانم از زندگی چه می خواهم" و سیگار هفتم را خاموش کرد. ماکسیم ویسکی را در یک لقمه نوشید ، النا یک لیوان شامپاین را در یک لگن تخلیه کرد.
ما آن را تکرار کردیم.ماکسیم تصمیم گرفت وارد گفتگو شود ، زیرا در آغاز شام او احمقانه یک شیرینی گرم و به دلایلی دسر سفارش داد (همان خانم) و ترک آن به نوعی ناخوشایند بود. علاوه بر این ، داستان های النا در میزهای همسایه از موفقیت برخوردار بودند. و او جرات نمی کرد مهمانان را از قفقاز دوستانه ناامید کند ، تربیت او اجازه نمی دهد. ماکسیم تصمیم گرفت روشن کند آنچه اکنون النا زیبا از مردان به طور خاص و از زندگی به طور خاص می خواهد. نیم ساعت بعد ، از سوال بی فکر خود پشیمان شد.
النا که سیگار روشن کرده بود و گلوی خود را با شامپاین خیس کرده بود ، باد دوم پیدا کرد. و با کشیدن هوا به داخل سینه ، شروع به صحبت کردن در مورد انتظارات و رویاهایش کرد. به نظر النا ، درخواست های او بیش از حد متوسط و زمینی بود. این فقط باید یک مرد عادی باشد که شغل خود و همسرش را بدست آورد و دوست داشته باشد. به طوری که او یک مرد واقعی بود. مثل یک دیوار باشد ، تا النا بتواند یک زن باشد. در خانه بنشینید ، از خود مراقبت کنید. به اقوام مالی اوکراین کمک کنید. برای آنها سخت است. یک مادر و سه خواهر وجود دارد. کوچکترین در آستانه زایمان است.
البته ، او نه تنها باید روح گسترده و پیچیده النا را درک کند ، بلکه باید او را به خاطر آنچه که هست دوست بدارد. و در عین حال دوستانش را پرستش کنید: "من شما را به آنها معرفی می کنم ، آنها چنین دخترانی هستند!" ، آنها را دوست دارید و از نزدیکان خود حمایت کنید ماکسیم فکر کرد: "خدا را شکر ، نه شوهران قبلی". مرتباً آنها را برای استراحت در مکانهای عادی ببرید. ماکسیم مشخص نکرد که چه نوع مکانهایی ، احساس حفظ خود را نشان می دهد. برای رشد معنوی و جسمی حضور در مراسم فرهنگی با النا منظم است. او باید برای دو نفر کار کند. بچه ها را دوست داشته ، می خواهم و رویا می بینم. یک خانه روستایی و یک ماشین معتبر داشته باشید. ملاقات کمتر با دوستان بسیار خوب ، حتی با شرکای تجاری ، اما نه با این فریادهای فریاد کش ، طرفداران فوتبال (شوهر اول کافی بود) و نه با این ماهیگیران الکلی غیرقابل درک (می دانیم آنها شنا کردند ، شوهر دوم ماهیگیر بود). النا مونولوگ را با این کلمات به پایان رساند: "برای شروع ، من فکر می کنم که کافی است. سپس چیز دیگری را به یاد می آورم."
ماکسیم هرگز در رستوران با چنین سرعتی شام ناهار نمی خورد. او تقریباً همزمان داغ و دسر را قورت داد. و برای پایان مکالمه ، سوالی را پرسید که او را آزار می داد: "النا ، آنها به من گفتند که شما سه زبان می دانید. علاوه بر ایتالیایی و ترکی ، به من بگویید به کدام زبانهای دیگر صحبت می کنید؟" پاسخ کشته شد: "انگلیسی ، آنها در هنرستان تدریس می کردند."
وی سپس سعی کرد با یکی از دوستانش در قلمرو بی طرف دیدار کند. و دیگر هرگز به قرارهای کور نرفتم.